کلاف

ساخت وبلاگ

نوشته شده در خرداد

فک کردم هیچکی به اندازه من ، نمی فهمیدش ، اینکه تو روزای آخر چه فکرایی کرده .... چطوری می خوابیده و با چه فکری چشماشو وا می کرده اینکه تموم صحنه های که خودش قطعن نمی تونسته ببینه و بشنوه رو تو ذهنش مرور می کرده... شاید گاهی لذت می برده و گاهی هم براش مثه جهنم بوده ... نمی دونم فقط خدا میدونه چن بار پشیمون شده و چن بار تصمیمش قطعی شده ... اما اینا فقط فکرای منه .... قطعا منم آشفتگی روزای آخرشو نمی تونم کامل درک کنم یعنی هیچکی نمی تونه ... اینکه راهی پیدا نکنی ... درست مثله اینکه یه کلاف پیچ در پیچ و گره خورده داری ....اما اینبار تو درست وسط این کلاف موندی و قفل شدی و نمی تونی تکون بخوری ... سر نخی انگار وجود نداره ... پشت هرگره ، گره ی دیگه هست .... تقلا کردن انگار فقط کلافو محمکتر دورت می پیچه و تو بیشتر درد می کشی ... اینکه بهت بگن ، کمک بگیر شاید دستای دیگه ای با کمک دستات گره ها رو واکنن .... اما این فقط ظاهرشه و تو ممکنه یه لحظه ، امیدوار بشی و ... امیدی که مثه ماده مخدریه که آروم آروم می کشتت ... و تو هر لحظه هزار بار از خودت می پرسی تا کی می تونی ادامه بدی و ... چرا اصن باید ادامه بدی ... بدتر اینکه هر بار که امید تو را نشئه کرد ... آخرین قطره های امیدت برای بودن برداری و بری ... که شاید راهی برای رهایی از این آشفتگی پیدا کنی و تنها حرفای تکراری و نصیحتهای بی پایه و اساس حالت رو بدتر کنه و امیدت رو برای بودن کمتر ... و تو به فکر دستایی دیگه برای وا کردن گره ها می افتی اما ... خوب می دونی که همه جا اسمون همین رنگ هست و خوب میدونی که ایراد نه از دستای کمک کننده و نه از دستای خودت نیس .... گره ها محکمتر از اونیکه که وا شن ... نه خودتم دیگه خوب فهمیدی که تنها یه راه وجود داره برای رهایی ... رهایی همیشگی ... رهایی بی بازگشت... و چقد خوب روزای آخرش رو می فهمم ....

هوای دل ......
ما را در سایت هوای دل ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chemistmemorie بازدید : 199 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1396 ساعت: 23:36